خــــط خطـ...✎.ـے هــــاے یک فــافــツـا

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

۹۸.۲.۱۵

بعد سه روز که مشغول درست کردن دیوارکوب بودم و نزدیک بود زخم بستر بگیرم  و دیسکم بزنه بیرون از بس یه جا نشسته بودم و سرم پایین بود؛ ساعت ۱ شب به خیال خودم بلند شدم به خودم یه کش و قوسی دادم و قلمو اغشته به روغن رو کشیدم رو کار...شوک شدم!

رنگش قهوه ای بود رسمن؛نمیدونم تاریخش گذشته بود یا چی..!یهو سرم گیج میرفت وقتی بهش نگاه میکردم ؛هر کاری میکردم و پخشش میکردم هیچچچ تاثیر نداشت...ساعت دو صبح شده بود یهو زنگ زدم به منا که شاید بدونه باید چه گلی به سرم بگیرم که گفت:سررریع با دستمال پاکش کن تا خشک نشد!منم که اصلا مغزم از خستگی و خواب کار نمیکرد؛با دستمال پاکش کردم دیدم کلی پرز بهش چسبید؛همینجوری به پهنای صورت اشک میریختم و میخکوب بهش نگاه میکردم...انگار بچه ام مرده بود!

رفتم از پنجره پرتش کنم تو تراس که دلم خنک بشه...یهو دلم نیومد...صدای درونم میگفت حالا یکم دیر تر تسلیم شو شاید تونستی یه کاریش بکنی! نشستم با کاردک با تمام وجود روغن جلا رو از سطحش برداشتم؛دیگه انرژی نداشتم ساعت ۴ صبح بود..با دلسردی انداختمش کنار و  خوابیدم.صبح به زور بیدار شدم...بهش نگاه کردم و دوباره کلی غصه خوردم ؛کوثر تو اموزشکده منتظر بود با ذوق که ببینه چطور شده..اما من دست خالی رفتم و گفتم خراب شد؛گفت فدای سرت دو تا دیگ که داری...!

ظهر موقع برگشت منو رسوند رنگ فروشی از اقاهه پرسیدم و به نتیجه رسیدم انگاری انقضا اش گذشته..یکی دیگه خریدم و خواستم اون دو تا رو جلا دهنده بزنم و بخوابم یکم!دلم نیومد اون همه زحمت رو که پای این یکی کشیدم بیخیالش بشم؛خیلی براش وقت گذاشته بودم..دست به کار شدم باقی قسمت هایی که رنگش پریده بود و جاهایی که هنوز روش روغن مونده بود و رنگ نمیگرفت رو اروم سمباده کشیدم!

یه جاهایی رو دوباره رنگ گذاشتم دیدم داره جواب میده...میشه دور نندازمش؛با تمام وجودم ذوق زده شدم براش...سه برابر زحمت داره و اگه دوباره اجرا میکردم کمتر اذیت میشدم؛اما وقتش رو ندارم...!خوشحالم که ننداختمش دور..عاشقشم حتی!

  • ۰ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • فـــافـツـا ..
    • يكشنبه ۱۵ ارديبهشت ۹۸

    ....

    عصر شده و من همچنان در بی انرژی بودن به سر میبرم!انگار هیچ انرژی ندارم فقط به زور راه میرم؛یه جوری خسته ام که انگار کوه کنده باشم!
    +صبح تو خواب های وحشتناکی که داشتم میدیدم غرق شده بودم که با صدای زنگ در که داشت خودش رو میکشت بیدار شدم...
    عصر هم نمیدونم چجوری بود و چی شد که خوابم برد؛داشتم با لپ تاپم کار میکردم که وقتی بیدار شدم دیدم بالای سرمه ..از گرما بیدار شدم؛اما خواب اشوب کننده ای بود!تا چند دقیقه داشتم دنبال زمان و مکان میگشتم تو بیداری!بعد یه ساعت تازه داره حالم جا میاد!
    +انگاری هر دوش مربوط به یه موضوع بود؛یه چیزای محوی یادم میاد اما نمیفهمم چی میخواستن بهم بگن!فقط گریه هام تو خواب یادمه و سرعت بالای ماشین و اون جاده تاریک و منی که به شدت از ترس دستای اون خانوم رو گرفته بودم و سرمو تو بازوش فرو کرده بودم با اینکه میدونستم غریبه اس!و برگشتنم به خونه و اینکه مامان برخلاف واقعیت خیلی شبیه دیکتاتور ها بود میگفت بااااید ازدواج کنی با یکی از این خواستگارا..۳۰ سالت شده و من عصبانی بودم و داد و بیداد میکردم که من نمیخوااام هیچ وقت ازدواج کنم و دست از سرم بردارید مگه همه باید ازدواج کنن تا خوشبخت باشن..که بابا خیلی اروم نشسته بود و هیچی نمیگفت و مامان هم  با نگاه عجیب و غریب میگفت خوب باشه اگه واقعا نمیخوای من حرفی ندارم!
    چقدر اتفاقات زیاد و عجیب و غریب تو خواب هام افتاد و همه چیز شبیه واقعیت بود هر دو بار اما ترسناک بود همه چیز؛خیلی ترسناک!
    +از صبح انقدر گرمه که میخوام سرمو بکوبم به دیوار! انگاری داره شروع میشه گرما:(
    +امروز همین ساعت ها؛جشن عقد سهیل! همون که به هر دری زد چه دوستی و چه خواستگاری و تنها کسی بود که بابا بهم معرفی کرد و تاییدش میکرد! و من هیچ وقت دوست نداشتم خودم رو کنارش تصور کنم هر چند که خیلی پسر خوب و فوق العاده ای بود اما نه برای من!من به درد اون نمیخوردم و هیچ ربطی به هم نداشتیم! و من وقتی دیشب زن عمو گفت عقد سهیل امروز براش کلی خوشحال شدم...اون لایق خوشبختیه اما کنار من خوشبخت نمیشد !
    +جدیدا زیاد به مرگ فکر میکنم؛بعضی وقتا هر کاری انجام میدم میگم اگه این اخرین بار باشه؟

  • ۰ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • فـــافـツـا ..
    • جمعه ۱۳ ارديبهشت ۹۸

    98.2.13

    حال این روز هامو دوست دارم...بعد یه مدت بهم ریختگی و خوب نبودن اوضاع این ارامش یهویی میچسبه!
    به شدت درگیر یادگرفتنم؛کلاس پشت کلاس و وقت برای نفس کشیدن تقریبا ندارم ..گاهی دلسرد میشم وقتی نمیتونم یه کارایی رو انجام بدم اما بعدش زود یاد میگیرم و این بهم دلگرمی میده!
    +از چهارشنبه تقریبا کارام رو بوسیدم گذاشتم کنار و فقط تمام انرژیم رو صرف درست کردن دیوارکوب سفالی کردم و میکنم..که برای روز یکشنبه هدیه بدمش به مربی و استاد جان..که شاید بتونم ذره ای لطفشون رو جبران کنم که انقدر با تمام جون و دلشون وقت میذارن برای یادگیری من و دوستام!
    +تقریبا سلیقه میم جان رو نمیدونم و سلیقه اش هم تقریبا خاص خودشه؛داشتم رنگ های دیوارکوب رو مشخص میکردم و به یه جایی میرسوندم که یهو به ذهنم رسید به کوثر دوستم که دختر عموشون میشه نشون بدم که اگه ترکیب بندی رنگیش به سلیقه اش نمیخوره تغییر بدم یه جاهایی رو! بعد از پنج دقیقه که عکسش رو فرستادم تو وویس انقدر ذوق زده شد و انرژی مثبت فرستاد که خستگی یه بند نشستنم از ۷ صبح تا ۱۰ شب از بین رفت  و با حال بهتری ادامه دادم...
    و کلا داره تمام تلاشش رو میکنه  تا قانعم کنه دیوارکوب درست کنم برای فروش تا بتونه ازش بخره!و فکر کنم اگه وقت داشته باشم برای تولدش سورپرایزش کنم!
    +دیروز تو کل کلاس ورکشاپ که روبروم نشسته بود فقط گفتیم و خندیدیم و همزمان کار میکردیم...وقتی میخندیدم خستگی وحشتناکم به چشمم نمیومد..و سعی میکردم بقیه رو هم از خستگی در بیارم و بی انرژی بودن بقیه انرژی من رو نگیره..چون تقریبا از تایم ظهر به عصر رفته رفته همه پنچر شدن از بس خستگی و سرعت عمل و دقت لازم بود! و من تقریبا کارم زود تر از بقیه تموم کردم و به بقیه کمک کردم تا زود تر کلاس جمع و جور بشه!
    +میم باورش نمیشد من وقتی استرس میگیرم با اینکه حالم بد میشه و دقتم میاد پایین اما بتونم انقدر سرعت عمل داشته باشم! چون تو اموزشگاه تقریبا جزو اروم ترین افرادم تو ارایه؛چون دوست دارم از انجام  کارهام لذت ببرم و من با لفت دادن و اروم انجام دادن حال بهتری دارم هر چقدر که استرس این رو داشته باشم که کارهای عقب مونده دارم!
    +ما عادت داریم توی اموزشکده علاوه بر خانومی که برای نظافت میاد هر دفعه هر روز بعد کلاس با هم یا به نوبت کلاس رو مرتب کنیم!و دیروز تقریبا همه به کمک هم انجامش میدادیم که من وقتی فنجون های چای رو  میبردم روی پله از خستگی سرم گیج رفت و  چند تا فنجون از تو سینی افتاد و هزار تیکه شد!و من شوک شدم و تقریبا لبخندم خشکید..هر چی میم میگفت بابا بیخیال واقعا این چیزا برای من مهم نیست و شکستنی برای شکستنه..اما خوب من واقعا خجالت کشیدم و کلی اعصابم رو بهم ریخت..و هر چی به قیافش نگاه میکردم از بس خورد شده بود نمیفهمیدم کدوم فرم فنجون بود که براشون بخرم!که تو همین موقع مربی اومد و دعوام کرد که فاطمههه برو بیرون تا نکشتمت من که میدونم برای چی داری به خورده شکسته ها نگاه میکنی!برووو بیرون!
    بعد موقع رفتن قبل خداحافظی بخاطرش عذر خواهی کردم که گفت بابا فدای سرت چقدر تو حساسی دختر...واقعا چیز مهمی نیستااا...و من نمیدونم چرا بیشتر خجالت کشیدم...
    +تقریبا له لهم..به درست کردن ادامه دیوار کوب و وقت کمی که دارم  فکر میکنم بیشتر خسته میشم!امیدوارم به یکشنبه برسونمش!میرسونمش...

  • ۰ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • فـــافـツـا ..
    • جمعه ۱۳ ارديبهشت ۹۸