از صبح انگار تو این دنیا نیستم...به طرز عحیب و عمیقی بعد از دیشب تو خودمم...فکرش حالم رو بهم میزنه و به خودم میام میبینم یهو صورتم با چند تا قطره اشک خیس شدن...اما چرا حسش نمیکنم؟انگار سر شدم...
میشینم پشت میزم و به پنجره نگاه میکنم و یا توی تراس قدم میزنم..از دیروز ظهر حتی احساس گرسنگی نمیکنم..یا تو افکارم غرق شدم یا وقتی ازش میام بیرون انگار دنبال یه چیز گمشده میگردم....
یاد جمله فریدا میفتم که میگه میدونم  میگذری و رد میشی...دارم سعی میکنم اما چرا رد نمیشم؟میشم اما زمان میخوام...
با خودم میگم فرق و فاصله بین حال و خوب و بد چقدر کمه...چشمات رو میبندی و باز میکنی و میبینی عوض شده!
بعد وقتی از عمق حال بدم بیرون میام جون لبخند زدن ندارم...نه حرفم میاد نه لبخندم...همزمان که دارم به نور های بیرون پنجره بین اون تاریکی  نگاه میکنم تو ذهنم مرور میکنم کاش فقط ای کاش میشد بدون اینکه حتی کلمه ای حرف بزنم یکی از تو چشمام همه چیز رو میفهمید و میخوند و بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه بغلم میکرد...که در عین حال دیگه سنگینی کلمات روی قلبم حس نمیشد...که حس نمیکردم در عین لبریز بودن خالی خالی ام...اصلا بغل کردن کسی میتونه ارامش بده بهم الان؟چه خیال باطلی...
یاد چند تا لبخند دیشب بابا میفتم...کم پیش میاد اما بهم لبخند زده بود...بهم گفت باشه نیا اصلا هر جوری تو بخوای...با یاد اوریش حالم بیشتر  از خودم بهم میخوره...
+با خودم کلنجار میرم که با منشی محبوبه حرف بزنم نوبت بگیرم...زنگ میزنم به زور و صداش که میاد نفسم بند میاد و پشیمون میشم... با خودم میگم برم پیشش نگاهش کنم فقط؟ من که دارم جون میکنم و نمیتونم حرف بزنم برم پیشش که چی بشه؟
+ابرای سفید قاطی شده با اسمون سیاه...هوای دلگیر که بیشتر شبیه گرگ و میش ۴صبح بود...اون سکوت و تاریکی مطلق و ترسناک  که من عجیب دوسش داشتم... که کاش میشد توی انتهای اون دشت ها که منتهی میشد به اسمون ..دقیقا همونجا.. انقدر میرفتم سمتش تا حل بشم توش و  من رو میبلعید و میشد دیگه برنگردم....مثل روحم که هر چی دست و پا میزنه نمیتونه رها بشه..
+۱۰:۳۲ هجده فروردین نود و هشت..قطره های بارون روی شیشه...صدای اهنگی که نمیفهممش و اما دارم سعی میکنم باهاش اون چند قطره اشک هم نریزه...که خیره میشم به انتهای جاده و هیچی نمیشنوم...