صبح که با سردرد شدیدی که بخاطر بیخوابی دیشب بعد از مدتها کشیده بودم چشمم رو به زور میتونستم باز کنم!یه جوری سرم گیج میرفت!
این شروع صبح روز تعطیل بود...هر چند خیلی برای من تعطیل و غیر تعطیل تفاوتی نداشت...عین همه روزا بود!
بعد اینکه یکم به خودم اومدم  داشتم پیام هامو با چشمای نیمه باز چک میکردم...سرسری گروهشون رو  دیدم تا خواستم گوشی رو بندازم کنار این عکس رو گذاشت..نوشته بود حیاط پاییزی خونه بابا بزرگ..جای همتون خالی! یه روزی اسمش خونه مامان بزرگ بود؛اما الان اسمش شده حیاط خونه بابا عباس...
پرتم کرد تو خاطره های بچگیم....داشتم فکر میکردم چقدر زیر اون درخت انار پیش اون گربه های کوچولو که توی زنبیل حصیری خونشون بود بین بازی قایم میشدم که مثلا کسی من رو نبینه! اما مادر بزرگم و عمه جون انقدر الکی مثلا صدام میزدن تا متوجه نشم پاهای کوچولوم خیلی واضح از زیر درختا پیداست ...
یا وقتی که خیلی کوچولو بودم بی بی که زیر این شیر اب ظرف میشست ...یا بعد ها که شده بود جایی برای اب بازی من و وقتایی که با مادر بزرگم تنها بودم و حریفم نمیشد شیر اب رو انقدر محکم میبست تا بیشتر از این لباسام رو خیس نکنم و سرما نخورم! اما سرتق تر از این بودم و یه لیوان اب برمیداشتم و یه قاشق و میرفتم زیر پاغچه هایی که درخت پرتغال و نارنگی داشت برای خودم چاه میکندم تا به اب برسم!از وسط کار خسته میشدم و میرفتم زیر اون یکی شیر اب که اون طرف حیاط بود و تند تند میدوییدم و با لیوان اب پر میکردم چاه ام رو تا مامان بزرگ یا عمه یا بی بی رو صدا کنم که بگم ببین بلاخره به اب رسیدم...اما خوب اون چاه هیچ وقت پر نمیشد..همیشه تا با لیوان بعدی برمیگشتم اب میرفت زیر زمین و فقط چند ثانیه طول میکشید که میتونستم پر از اب ببینمش و ذوق کنم...مامان بزرگمم گاهی وسط اشپزی میکشیدم میبردم زیر درخت و با ذوق میبردمش و وقتی میدیدم گودال خالیه پنچر میشدم...اونم به من میخندید و هر چی میگفت اون گودال اب توش نمیمونه باور نمیکردم؛اخرش هم برای دلخوشی من با یه تشت اب میومد و گودال من رو پر میکرد تا حد اقل بتونم کاملا پر ببینمش و شاد بشم و بخندم..دقیقا همون موقع با پرویی و کلی خنده جیغ میزدم و میگفتم دیدی! دیدی گفتم پر میشه!:))
به اندازه ۲۱ سال کلی خاطره های قشنگ تو چند دقیقه اومد جلوی چشمام..و چقدر حس خوبی بهم میداد...و یه حسرت...اما سعی کردم به اون حسرت و نبودنشون کمتر فکر کنم و مثل همیشه بخندم..و به جای خالیشون که تو ذوق میزنه فکر نکنم...
+بعد مرور همه خاطره ها داشتم فکر میکردم از قبل جراحی مامان نرفتم خونه بابا عباس...و الان دارم فکر میکنم و حساب میکنم ماه ها میگذره...شاید سه ماهی شده...نرفتم و همش هر چند روز یه بار یه ناهار خوشمزه درست میکنم و  به بابا بزرگ گفتم و میگم بیاد پیشمون...اما خودم نمیرم...دروغ چرا یکم سخته برام وقتی هممون نیستیم و شلوغ نیست برم اونجا...بزرگی و حجم سکوتش و خاموش بودنش اذیتم میکنه..اما وقتی هممون هستیم کمتر به چشممون میاد...اصلا اون خونه با شلوغیشه که قشنگه!
+دلم میخواست میرفتم از این درخت انار و شیر اب خودم یه عکس خوشگل میگرفتم  تا بتونم یادگاری نگهش دارم بدون اینکه سوژه ای توش باشه و بخوام کات اش کنم...اما خوب حسش نیست فعلا به همین راضی ام!
+کاش باقی روز قشنگ تر باشه...
+نمیدونم چرا دل آشوبم...دستم ب کاری نمیره..