چندین بار زنگ زدم که نوبت مشاوره بگیرم اما قطع کردم ..جرات و توانایی حرف زدن راجب موضوع رو نداشتم...
به میم پیام دادم که حرف بزنیم چون تنها ادمی بود که به زور هم شده بود میتونست من رو وادار کنه به حرف زدن...جواب نداد و با حال وحشتناک بعد رفتن مهمون هایی که فقط رفتم بهشون سلام و خوشامد گفتم خوابم برد...
فرداش که از شیفت برگشت دلیل اینکه میخواستم حرف بزنم رو پرسید و عذر خواهی کرد بخاطر نبودنش...موضوع رو سربسته گفتم و در حال فحش دادن به خودم بودم که چرا دیشب رفتم سراغش...یه جوری پیچوندم  تقریبا...اما خوب زیاد دووم نیاورد...چون فقط تا شب تونستم از حرف زدن فرار کنم...شب به محض رسیدنم به خونه زنگ زد...خواستم رد کنم که دوباره زنگ زد...از موضوعات مزخرف شروع کردیم به حرف زدن و ماهرانه کشوند به موضوع اصلی...ساکت شدم...همونجور که به سقف نگاه میکردم تو تاریکی اتاق اشکام از گوشه چشمام میریختن...احساس خفگی میکردم..انگار لبای لعنتیم رو به هم دوخته بودن....ارامش رو بهم برگردوند و  بعد از نیم ساعت بلاخره چشمام  رو بستم  و با تمام توانم شروع کردم به حرف زدن...میگفتم و به پهنای صورت اشک میریختم...میشنید با دقت..حرف میزد و گوش میدادم...به خودم اومدم دیدم نزدیک به ۱ شبه! انقدر حالم بد بود که اصلا متوجه گذر زمان نشدم... و موقع خداحافظی اروم بودم...تقریبا و تا حدودی به یه نتیجه های درونی رسیده بودم...کامل نبود اما حداقل میفهمیدم میخوام چکار کنم...! ازم خواست فکر کنم و  با تمام وجودم ازش تشکر کردم بخاطر مهربونیش و لطفش در حقم و اون فقط وظیفه خودش میدونست...اما نظر من این نبود... و ساعت ها داشتم فکر میکردم این ادمایی که همیشه جلوی راهم سبز میشن و از غیب انگاری میرسن پاداش کدوم کار خوب نکرده من هستن؟ باید بخاطرش شکر گزاری میکردم...

+عجیب ارومم...تو این موقعیت ها وقتی حالم خوب نبود کسی جرات نمیکرد باهام حرف بزنه از بس زود عصبانی میشدم...اما الان...وقتی حرصمم میگیره اروم حرف میزنم...صدام نمیره بالا..جیغ جیغو نمیشم...عصبانی نمیشم...سرد و ارومم و اطرافیانم متعجب...

+استرس دارم و البته تا حدودی میتونم روبروی این حسم وایستم...اما یهو دوباره اوج میگیره...کاش زمان زودتر بگذره خیال راحت رو دوباره تجربه کنم...داره من رو به سکته میرسونه استرس هایی که تو خودم میریزم و سعی میکنم به روی خودم نیارم تا اروم نشون بدم ظاهرم رو...!

+بافتنیم رو پوشیدم و با لیوان چای همیشگیم رفتم تو تراس...پا برهنه و با چشمای بسته قدم میزدم...سرمای زمین حس خوبی میداد...سکوت عمیق...درختایی که از بالا میتونستم شکوفه هاشون رو ببینم...گنجشک هایی که به چشمم میومدن...کلاغ بالای سقف خونه روبرویی...چقدر نظرم رو جلب میکردن...چشمام رو دوباره بستم و راه میرفتم...بارون پودری صورتم رو نوازش میداد...تو اوج استرس ارامش عجیبی داشت...

+میفهمم و حسش میکنم بعد این همه تغییرات سیارات رو روی روح و جسمم...اولین باره که متوجهش میشم و نشونه هایی که میخونم رو تو خودم حسش میکنم...دارم دست و پا میزنم تا نجات بدم خودمو..انگار خیلی وقته دارم تغییر میکنم و فقط خودم حالیم نیست...

+انقدر درگیری فکری داشتم که تولد منای نازم رو یادم رفت تبریک بگم بهش...و اولین باره که تولدش یادم میره..دلم تنگش شد و رفتم باهاش حرف بزنم که اون میخندید و میگفت به موقع دلت تنگ شد تولدمه ها...و من خشکم زد و ناراحت شدم که یادم رفت...و اون هی میگفت بابا بیخیال!
+هوای بهاری بعد از ظهر تبدیل به هوای بارونی زمستونی شد...دلگیر و سرد..اما دوست داشتنی!