بعد سه روز که مشغول درست کردن دیوارکوب بودم و نزدیک بود زخم بستر بگیرم  و دیسکم بزنه بیرون از بس یه جا نشسته بودم و سرم پایین بود؛ ساعت ۱ شب به خیال خودم بلند شدم به خودم یه کش و قوسی دادم و قلمو اغشته به روغن رو کشیدم رو کار...شوک شدم!

رنگش قهوه ای بود رسمن؛نمیدونم تاریخش گذشته بود یا چی..!یهو سرم گیج میرفت وقتی بهش نگاه میکردم ؛هر کاری میکردم و پخشش میکردم هیچچچ تاثیر نداشت...ساعت دو صبح شده بود یهو زنگ زدم به منا که شاید بدونه باید چه گلی به سرم بگیرم که گفت:سررریع با دستمال پاکش کن تا خشک نشد!منم که اصلا مغزم از خستگی و خواب کار نمیکرد؛با دستمال پاکش کردم دیدم کلی پرز بهش چسبید؛همینجوری به پهنای صورت اشک میریختم و میخکوب بهش نگاه میکردم...انگار بچه ام مرده بود!

رفتم از پنجره پرتش کنم تو تراس که دلم خنک بشه...یهو دلم نیومد...صدای درونم میگفت حالا یکم دیر تر تسلیم شو شاید تونستی یه کاریش بکنی! نشستم با کاردک با تمام وجود روغن جلا رو از سطحش برداشتم؛دیگه انرژی نداشتم ساعت ۴ صبح بود..با دلسردی انداختمش کنار و  خوابیدم.صبح به زور بیدار شدم...بهش نگاه کردم و دوباره کلی غصه خوردم ؛کوثر تو اموزشکده منتظر بود با ذوق که ببینه چطور شده..اما من دست خالی رفتم و گفتم خراب شد؛گفت فدای سرت دو تا دیگ که داری...!

ظهر موقع برگشت منو رسوند رنگ فروشی از اقاهه پرسیدم و به نتیجه رسیدم انگاری انقضا اش گذشته..یکی دیگه خریدم و خواستم اون دو تا رو جلا دهنده بزنم و بخوابم یکم!دلم نیومد اون همه زحمت رو که پای این یکی کشیدم بیخیالش بشم؛خیلی براش وقت گذاشته بودم..دست به کار شدم باقی قسمت هایی که رنگش پریده بود و جاهایی که هنوز روش روغن مونده بود و رنگ نمیگرفت رو اروم سمباده کشیدم!

یه جاهایی رو دوباره رنگ گذاشتم دیدم داره جواب میده...میشه دور نندازمش؛با تمام وجودم ذوق زده شدم براش...سه برابر زحمت داره و اگه دوباره اجرا میکردم کمتر اذیت میشدم؛اما وقتش رو ندارم...!خوشحالم که ننداختمش دور..عاشقشم حتی!