تا صبحش کلا نخوابیدم؛بعد از یه شب مزخرف و وحشتناک از نظر دل درد و حالت تهوع به خودم اومدم دیدم ساعت تقریبا ۶صبح رو نشون میده!
داشتم فکر میکردم برم یا نرم؟ تا بحال تو این ساعت و با این حال وحشتناک تنها نرفته بودم دکتر...از یه طرف میگفتم بابا چند ماه دیگه ۲۳ سالت میشه مگه بچه ای؟از یه طرف هم مطمن بودم بیدار بشن شاکی میشن که چرا وقتی انقدر حالت بد بود بیدارمون نکردی!
دوست نداشتم بیدارشون کنم؛نمیتونستم این حق رو به خودم بدم روز جمعه هم صبح خروس خون بابا رو بیدار کنم..گناه داشت خوب!
انقدر حالم بد بود که کیف پول و وسایل هام رو پیدا نمیکردم..حتی یادم نمیومد کجا گذاشتمشون...دل رو زدم به دریا و حاضر شدم و اروم از  روی دراور اتاقشون کارت اعتباری بابا رو برداشتم و زدم بیرون!
زنگ زدم به یه اژانس و تقریبا یه ربع بعد اومد...و من داشتم فکر میکردم اصلا باید کجا برم تو روز تعطیل توی این شهر کوچیک!اسم تنها جایی که به فکرم رسید رو گفتم و از زمین و زمان خواستم فقط باز باشه...راننده بنده خدا که خواب بود تقریبا!
جلوی مرکز نگه داشت..بهش گفتم صبر کنه اگر باز نبود ببینم باید من رو ببره کدوم ناکجا اباد!پیاده شدم و دیدم بسته اس...در زدم..چند بار در زدم و نا امید داشتم تو دلم از زمین و زمان خواهش میکردم که باز بشه فقط...خواستم برگردم دیدم یه اقایی اومد در رو باز کرد...با قیافه زار و غصه دار گفتم دکتر تشریف دارن؟گفت بله دخترم..انگار دنیا رو بهم داده بودن!با اقای راننده حساب کردم و رفتم توی مطب!
بعد چند دقیقه که ویزیت دادم و منتظر بودم دیدم دکتر خوابالو تشریف اوردن.. همچین با انرژی سلام کردم بنده خدا معلوم بود مست خواب بود و داشت تو دلش فحش میدادD: فکر کنم داشت میگفت با این قیافه زار این همه انرژی از کجاش میاره اول صبح؟:))
مشکلم رو گفتم و فشارم رو گرفت...بعد میگه سرگیجه داری؟میگم نه..یعنی راستش رو بخواید انقدر حالم بده که بهش توجه نکردم...میگه دختر فشارت خیلییی پایینه..چجوری تنها اومدی؟:/ گفتم واقعا انقدر از دلپیچه به خودم پیچیدم و تهوع داشتم که اصلا توجه ام بهش جلب نشد...الانم حس سرگیجه ندارم حتی...شاید هم به چشمم نمیاد...دکتر خندید و گفت برو دارو هات رو بگیر و برگرد...
دارو هام رو که گرفتم و برگشتم توضیحات رو داد و بله درست حدث زدم ...سرم داشتم با چند تا امپول!:/ از قبل پیش بینی کرده بودم با خودم کتاب بردم که حوصله ام سرنره!بعد که تموم شد و خواستم برگردم دلم میخواست تا یه جای مسیر قدم بزنم ولی خوب زیاد موفق نبودم...
برگشتم خونه...بابا در رو روم باز کرد و رفت خوابید...و همچنان فکر میکردن که زده به سرم و رفتم لب ساحل و از پیاده روی برگشتم! وقتی دارو هامو خوردم و رفتم تو تختم با لبخند رضایت از خودم خوابم برد...یهو با صدا های مامان بالا سرم بیدار شدم...داشت دعوام میکرد که چرا بیدارشون نکردم!که...که...که...اما خوب زودی اروم شد ولی دلخوریش از بین نرفت...اما من اصلا پشیمون نبودم!
+شاید اصلا  چیز خاصی نباشه برای خیلی از ادما  اما برای من که لوس بزرگ شدم  انجام دادنش خیلی رضایت بخش بود!اولش هم سخت بود چون اصلا نمیدونستم باید دقیقا وقتی زدم بیرون کجا برم؟اونم وقتی که دکتر خودم در مطبش رو تخته کرده رفته دوباره درس بخونه! بدون بابام سر صبح چه غلطی بکنم؟ اما از پسش براومدم و این بهم میگفت فاطمه یه قدم دیگه برداشتی...یه کار دیگه ای رو انجام دادی که هیچ وقت انجام نمیدادی...
این رو نوشتم تا یادم بمونه تو بد ترین حالم هم میتونم قوی باشم...