حال این روز هامو دوست دارم...بعد یه مدت بهم ریختگی و خوب نبودن اوضاع این ارامش یهویی میچسبه!
به شدت درگیر یادگرفتنم؛کلاس پشت کلاس و وقت برای نفس کشیدن تقریبا ندارم ..گاهی دلسرد میشم وقتی نمیتونم یه کارایی رو انجام بدم اما بعدش زود یاد میگیرم و این بهم دلگرمی میده!
+از چهارشنبه تقریبا کارام رو بوسیدم گذاشتم کنار و فقط تمام انرژیم رو صرف درست کردن دیوارکوب سفالی کردم و میکنم..که برای روز یکشنبه هدیه بدمش به مربی و استاد جان..که شاید بتونم ذره ای لطفشون رو جبران کنم که انقدر با تمام جون و دلشون وقت میذارن برای یادگیری من و دوستام!
+تقریبا سلیقه میم جان رو نمیدونم و سلیقه اش هم تقریبا خاص خودشه؛داشتم رنگ های دیوارکوب رو مشخص میکردم و به یه جایی میرسوندم که یهو به ذهنم رسید به کوثر دوستم که دختر عموشون میشه نشون بدم که اگه ترکیب بندی رنگیش به سلیقه اش نمیخوره تغییر بدم یه جاهایی رو! بعد از پنج دقیقه که عکسش رو فرستادم تو وویس انقدر ذوق زده شد و انرژی مثبت فرستاد که خستگی یه بند نشستنم از ۷ صبح تا ۱۰ شب از بین رفت  و با حال بهتری ادامه دادم...
و کلا داره تمام تلاشش رو میکنه  تا قانعم کنه دیوارکوب درست کنم برای فروش تا بتونه ازش بخره!و فکر کنم اگه وقت داشته باشم برای تولدش سورپرایزش کنم!
+دیروز تو کل کلاس ورکشاپ که روبروم نشسته بود فقط گفتیم و خندیدیم و همزمان کار میکردیم...وقتی میخندیدم خستگی وحشتناکم به چشمم نمیومد..و سعی میکردم بقیه رو هم از خستگی در بیارم و بی انرژی بودن بقیه انرژی من رو نگیره..چون تقریبا از تایم ظهر به عصر رفته رفته همه پنچر شدن از بس خستگی و سرعت عمل و دقت لازم بود! و من تقریبا کارم زود تر از بقیه تموم کردم و به بقیه کمک کردم تا زود تر کلاس جمع و جور بشه!
+میم باورش نمیشد من وقتی استرس میگیرم با اینکه حالم بد میشه و دقتم میاد پایین اما بتونم انقدر سرعت عمل داشته باشم! چون تو اموزشگاه تقریبا جزو اروم ترین افرادم تو ارایه؛چون دوست دارم از انجام  کارهام لذت ببرم و من با لفت دادن و اروم انجام دادن حال بهتری دارم هر چقدر که استرس این رو داشته باشم که کارهای عقب مونده دارم!
+ما عادت داریم توی اموزشکده علاوه بر خانومی که برای نظافت میاد هر دفعه هر روز بعد کلاس با هم یا به نوبت کلاس رو مرتب کنیم!و دیروز تقریبا همه به کمک هم انجامش میدادیم که من وقتی فنجون های چای رو  میبردم روی پله از خستگی سرم گیج رفت و  چند تا فنجون از تو سینی افتاد و هزار تیکه شد!و من شوک شدم و تقریبا لبخندم خشکید..هر چی میم میگفت بابا بیخیال واقعا این چیزا برای من مهم نیست و شکستنی برای شکستنه..اما خوب من واقعا خجالت کشیدم و کلی اعصابم رو بهم ریخت..و هر چی به قیافش نگاه میکردم از بس خورد شده بود نمیفهمیدم کدوم فرم فنجون بود که براشون بخرم!که تو همین موقع مربی اومد و دعوام کرد که فاطمههه برو بیرون تا نکشتمت من که میدونم برای چی داری به خورده شکسته ها نگاه میکنی!برووو بیرون!
بعد موقع رفتن قبل خداحافظی بخاطرش عذر خواهی کردم که گفت بابا فدای سرت چقدر تو حساسی دختر...واقعا چیز مهمی نیستااا...و من نمیدونم چرا بیشتر خجالت کشیدم...
+تقریبا له لهم..به درست کردن ادامه دیوار کوب و وقت کمی که دارم  فکر میکنم بیشتر خسته میشم!امیدوارم به یکشنبه برسونمش!میرسونمش...