عصر شده و من همچنان در بی انرژی بودن به سر میبرم!انگار هیچ انرژی ندارم فقط به زور راه میرم؛یه جوری خسته ام که انگار کوه کنده باشم!
+صبح تو خواب های وحشتناکی که داشتم میدیدم غرق شده بودم که با صدای زنگ در که داشت خودش رو میکشت بیدار شدم...
عصر هم نمیدونم چجوری بود و چی شد که خوابم برد؛داشتم با لپ تاپم کار میکردم که وقتی بیدار شدم دیدم بالای سرمه ..از گرما بیدار شدم؛اما خواب اشوب کننده ای بود!تا چند دقیقه داشتم دنبال زمان و مکان میگشتم تو بیداری!بعد یه ساعت تازه داره حالم جا میاد!
+انگاری هر دوش مربوط به یه موضوع بود؛یه چیزای محوی یادم میاد اما نمیفهمم چی میخواستن بهم بگن!فقط گریه هام تو خواب یادمه و سرعت بالای ماشین و اون جاده تاریک و منی که به شدت از ترس دستای اون خانوم رو گرفته بودم و سرمو تو بازوش فرو کرده بودم با اینکه میدونستم غریبه اس!و برگشتنم به خونه و اینکه مامان برخلاف واقعیت خیلی شبیه دیکتاتور ها بود میگفت بااااید ازدواج کنی با یکی از این خواستگارا..۳۰ سالت شده و من عصبانی بودم و داد و بیداد میکردم که من نمیخوااام هیچ وقت ازدواج کنم و دست از سرم بردارید مگه همه باید ازدواج کنن تا خوشبخت باشن..که بابا خیلی اروم نشسته بود و هیچی نمیگفت و مامان هم  با نگاه عجیب و غریب میگفت خوب باشه اگه واقعا نمیخوای من حرفی ندارم!
چقدر اتفاقات زیاد و عجیب و غریب تو خواب هام افتاد و همه چیز شبیه واقعیت بود هر دو بار اما ترسناک بود همه چیز؛خیلی ترسناک!
+از صبح انقدر گرمه که میخوام سرمو بکوبم به دیوار! انگاری داره شروع میشه گرما:(
+امروز همین ساعت ها؛جشن عقد سهیل! همون که به هر دری زد چه دوستی و چه خواستگاری و تنها کسی بود که بابا بهم معرفی کرد و تاییدش میکرد! و من هیچ وقت دوست نداشتم خودم رو کنارش تصور کنم هر چند که خیلی پسر خوب و فوق العاده ای بود اما نه برای من!من به درد اون نمیخوردم و هیچ ربطی به هم نداشتیم! و من وقتی دیشب زن عمو گفت عقد سهیل امروز براش کلی خوشحال شدم...اون لایق خوشبختیه اما کنار من خوشبخت نمیشد !
+جدیدا زیاد به مرگ فکر میکنم؛بعضی وقتا هر کاری انجام میدم میگم اگه این اخرین بار باشه؟