خــــط خطـ...✎.ـے هــــاے یک فــافــツـا

۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

98.1.25

دارم به کارام میرسم و تو اعماق خودمم و تو این دنیا هم نیستم...یهو عکس اون ایینه صد تیکه شده که چند دقیقه میخ میمونم روش...داریوش داره اهنگ شکنجه گر رو میخونه....

+چی داره سرم میاد که خودم نمیفهمم و هی نشونه میفرستی...؟

+خسته ام...خدایا لطفا دستم رو بگیر...

+امیدوارم خوشگل بشه...حتی شده نمیخوابم...دل تو دلم نیست ببینم چه شکلی میشه...

  • ۰ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • فـــافـツـا ..
    • يكشنبه ۲۵ فروردين ۹۸

    23.1.98

    چندین بار زنگ زدم که نوبت مشاوره بگیرم اما قطع کردم ..جرات و توانایی حرف زدن راجب موضوع رو نداشتم...
    به میم پیام دادم که حرف بزنیم چون تنها ادمی بود که به زور هم شده بود میتونست من رو وادار کنه به حرف زدن...جواب نداد و با حال وحشتناک بعد رفتن مهمون هایی که فقط رفتم بهشون سلام و خوشامد گفتم خوابم برد...
    فرداش که از شیفت برگشت دلیل اینکه میخواستم حرف بزنم رو پرسید و عذر خواهی کرد بخاطر نبودنش...موضوع رو سربسته گفتم و در حال فحش دادن به خودم بودم که چرا دیشب رفتم سراغش...یه جوری پیچوندم  تقریبا...اما خوب زیاد دووم نیاورد...چون فقط تا شب تونستم از حرف زدن فرار کنم...شب به محض رسیدنم به خونه زنگ زد...خواستم رد کنم که دوباره زنگ زد...از موضوعات مزخرف شروع کردیم به حرف زدن و ماهرانه کشوند به موضوع اصلی...ساکت شدم...همونجور که به سقف نگاه میکردم تو تاریکی اتاق اشکام از گوشه چشمام میریختن...احساس خفگی میکردم..انگار لبای لعنتیم رو به هم دوخته بودن....ارامش رو بهم برگردوند و  بعد از نیم ساعت بلاخره چشمام  رو بستم  و با تمام توانم شروع کردم به حرف زدن...میگفتم و به پهنای صورت اشک میریختم...میشنید با دقت..حرف میزد و گوش میدادم...به خودم اومدم دیدم نزدیک به ۱ شبه! انقدر حالم بد بود که اصلا متوجه گذر زمان نشدم... و موقع خداحافظی اروم بودم...تقریبا و تا حدودی به یه نتیجه های درونی رسیده بودم...کامل نبود اما حداقل میفهمیدم میخوام چکار کنم...! ازم خواست فکر کنم و  با تمام وجودم ازش تشکر کردم بخاطر مهربونیش و لطفش در حقم و اون فقط وظیفه خودش میدونست...اما نظر من این نبود... و ساعت ها داشتم فکر میکردم این ادمایی که همیشه جلوی راهم سبز میشن و از غیب انگاری میرسن پاداش کدوم کار خوب نکرده من هستن؟ باید بخاطرش شکر گزاری میکردم...

    +عجیب ارومم...تو این موقعیت ها وقتی حالم خوب نبود کسی جرات نمیکرد باهام حرف بزنه از بس زود عصبانی میشدم...اما الان...وقتی حرصمم میگیره اروم حرف میزنم...صدام نمیره بالا..جیغ جیغو نمیشم...عصبانی نمیشم...سرد و ارومم و اطرافیانم متعجب...

    +استرس دارم و البته تا حدودی میتونم روبروی این حسم وایستم...اما یهو دوباره اوج میگیره...کاش زمان زودتر بگذره خیال راحت رو دوباره تجربه کنم...داره من رو به سکته میرسونه استرس هایی که تو خودم میریزم و سعی میکنم به روی خودم نیارم تا اروم نشون بدم ظاهرم رو...!

    +بافتنیم رو پوشیدم و با لیوان چای همیشگیم رفتم تو تراس...پا برهنه و با چشمای بسته قدم میزدم...سرمای زمین حس خوبی میداد...سکوت عمیق...درختایی که از بالا میتونستم شکوفه هاشون رو ببینم...گنجشک هایی که به چشمم میومدن...کلاغ بالای سقف خونه روبرویی...چقدر نظرم رو جلب میکردن...چشمام رو دوباره بستم و راه میرفتم...بارون پودری صورتم رو نوازش میداد...تو اوج استرس ارامش عجیبی داشت...

    +میفهمم و حسش میکنم بعد این همه تغییرات سیارات رو روی روح و جسمم...اولین باره که متوجهش میشم و نشونه هایی که میخونم رو تو خودم حسش میکنم...دارم دست و پا میزنم تا نجات بدم خودمو..انگار خیلی وقته دارم تغییر میکنم و فقط خودم حالیم نیست...

    +انقدر درگیری فکری داشتم که تولد منای نازم رو یادم رفت تبریک بگم بهش...و اولین باره که تولدش یادم میره..دلم تنگش شد و رفتم باهاش حرف بزنم که اون میخندید و میگفت به موقع دلت تنگ شد تولدمه ها...و من خشکم زد و ناراحت شدم که یادم رفت...و اون هی میگفت بابا بیخیال!
    +هوای بهاری بعد از ظهر تبدیل به هوای بارونی زمستونی شد...دلگیر و سرد..اما دوست داشتنی!

  • ۰ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • فـــافـツـا ..
    • جمعه ۲۳ فروردين ۹۸

    ۱۸/۱/۹۸

    از صبح انگار تو این دنیا نیستم...به طرز عحیب و عمیقی بعد از دیشب تو خودمم...فکرش حالم رو بهم میزنه و به خودم میام میبینم یهو صورتم با چند تا قطره اشک خیس شدن...اما چرا حسش نمیکنم؟انگار سر شدم...
    میشینم پشت میزم و به پنجره نگاه میکنم و یا توی تراس قدم میزنم..از دیروز ظهر حتی احساس گرسنگی نمیکنم..یا تو افکارم غرق شدم یا وقتی ازش میام بیرون انگار دنبال یه چیز گمشده میگردم....
    یاد جمله فریدا میفتم که میگه میدونم  میگذری و رد میشی...دارم سعی میکنم اما چرا رد نمیشم؟میشم اما زمان میخوام...
    با خودم میگم فرق و فاصله بین حال و خوب و بد چقدر کمه...چشمات رو میبندی و باز میکنی و میبینی عوض شده!
    بعد وقتی از عمق حال بدم بیرون میام جون لبخند زدن ندارم...نه حرفم میاد نه لبخندم...همزمان که دارم به نور های بیرون پنجره بین اون تاریکی  نگاه میکنم تو ذهنم مرور میکنم کاش فقط ای کاش میشد بدون اینکه حتی کلمه ای حرف بزنم یکی از تو چشمام همه چیز رو میفهمید و میخوند و بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه بغلم میکرد...که در عین حال دیگه سنگینی کلمات روی قلبم حس نمیشد...که حس نمیکردم در عین لبریز بودن خالی خالی ام...اصلا بغل کردن کسی میتونه ارامش بده بهم الان؟چه خیال باطلی...
    یاد چند تا لبخند دیشب بابا میفتم...کم پیش میاد اما بهم لبخند زده بود...بهم گفت باشه نیا اصلا هر جوری تو بخوای...با یاد اوریش حالم بیشتر  از خودم بهم میخوره...
    +با خودم کلنجار میرم که با منشی محبوبه حرف بزنم نوبت بگیرم...زنگ میزنم به زور و صداش که میاد نفسم بند میاد و پشیمون میشم... با خودم میگم برم پیشش نگاهش کنم فقط؟ من که دارم جون میکنم و نمیتونم حرف بزنم برم پیشش که چی بشه؟
    +ابرای سفید قاطی شده با اسمون سیاه...هوای دلگیر که بیشتر شبیه گرگ و میش ۴صبح بود...اون سکوت و تاریکی مطلق و ترسناک  که من عجیب دوسش داشتم... که کاش میشد توی انتهای اون دشت ها که منتهی میشد به اسمون ..دقیقا همونجا.. انقدر میرفتم سمتش تا حل بشم توش و  من رو میبلعید و میشد دیگه برنگردم....مثل روحم که هر چی دست و پا میزنه نمیتونه رها بشه..
    +۱۰:۳۲ هجده فروردین نود و هشت..قطره های بارون روی شیشه...صدای اهنگی که نمیفهممش و اما دارم سعی میکنم باهاش اون چند قطره اشک هم نریزه...که خیره میشم به انتهای جاده و هیچی نمیشنوم...

  • ۰ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • فـــافـツـا ..
    • دوشنبه ۱۹ فروردين ۹۸

    98/1/16

    تا صبحش کلا نخوابیدم؛بعد از یه شب مزخرف و وحشتناک از نظر دل درد و حالت تهوع به خودم اومدم دیدم ساعت تقریبا ۶صبح رو نشون میده!
    داشتم فکر میکردم برم یا نرم؟ تا بحال تو این ساعت و با این حال وحشتناک تنها نرفته بودم دکتر...از یه طرف میگفتم بابا چند ماه دیگه ۲۳ سالت میشه مگه بچه ای؟از یه طرف هم مطمن بودم بیدار بشن شاکی میشن که چرا وقتی انقدر حالت بد بود بیدارمون نکردی!
    دوست نداشتم بیدارشون کنم؛نمیتونستم این حق رو به خودم بدم روز جمعه هم صبح خروس خون بابا رو بیدار کنم..گناه داشت خوب!
    انقدر حالم بد بود که کیف پول و وسایل هام رو پیدا نمیکردم..حتی یادم نمیومد کجا گذاشتمشون...دل رو زدم به دریا و حاضر شدم و اروم از  روی دراور اتاقشون کارت اعتباری بابا رو برداشتم و زدم بیرون!
    زنگ زدم به یه اژانس و تقریبا یه ربع بعد اومد...و من داشتم فکر میکردم اصلا باید کجا برم تو روز تعطیل توی این شهر کوچیک!اسم تنها جایی که به فکرم رسید رو گفتم و از زمین و زمان خواستم فقط باز باشه...راننده بنده خدا که خواب بود تقریبا!
    جلوی مرکز نگه داشت..بهش گفتم صبر کنه اگر باز نبود ببینم باید من رو ببره کدوم ناکجا اباد!پیاده شدم و دیدم بسته اس...در زدم..چند بار در زدم و نا امید داشتم تو دلم از زمین و زمان خواهش میکردم که باز بشه فقط...خواستم برگردم دیدم یه اقایی اومد در رو باز کرد...با قیافه زار و غصه دار گفتم دکتر تشریف دارن؟گفت بله دخترم..انگار دنیا رو بهم داده بودن!با اقای راننده حساب کردم و رفتم توی مطب!
    بعد چند دقیقه که ویزیت دادم و منتظر بودم دیدم دکتر خوابالو تشریف اوردن.. همچین با انرژی سلام کردم بنده خدا معلوم بود مست خواب بود و داشت تو دلش فحش میدادD: فکر کنم داشت میگفت با این قیافه زار این همه انرژی از کجاش میاره اول صبح؟:))
    مشکلم رو گفتم و فشارم رو گرفت...بعد میگه سرگیجه داری؟میگم نه..یعنی راستش رو بخواید انقدر حالم بده که بهش توجه نکردم...میگه دختر فشارت خیلییی پایینه..چجوری تنها اومدی؟:/ گفتم واقعا انقدر از دلپیچه به خودم پیچیدم و تهوع داشتم که اصلا توجه ام بهش جلب نشد...الانم حس سرگیجه ندارم حتی...شاید هم به چشمم نمیاد...دکتر خندید و گفت برو دارو هات رو بگیر و برگرد...
    دارو هام رو که گرفتم و برگشتم توضیحات رو داد و بله درست حدث زدم ...سرم داشتم با چند تا امپول!:/ از قبل پیش بینی کرده بودم با خودم کتاب بردم که حوصله ام سرنره!بعد که تموم شد و خواستم برگردم دلم میخواست تا یه جای مسیر قدم بزنم ولی خوب زیاد موفق نبودم...
    برگشتم خونه...بابا در رو روم باز کرد و رفت خوابید...و همچنان فکر میکردن که زده به سرم و رفتم لب ساحل و از پیاده روی برگشتم! وقتی دارو هامو خوردم و رفتم تو تختم با لبخند رضایت از خودم خوابم برد...یهو با صدا های مامان بالا سرم بیدار شدم...داشت دعوام میکرد که چرا بیدارشون نکردم!که...که...که...اما خوب زودی اروم شد ولی دلخوریش از بین نرفت...اما من اصلا پشیمون نبودم!
    +شاید اصلا  چیز خاصی نباشه برای خیلی از ادما  اما برای من که لوس بزرگ شدم  انجام دادنش خیلی رضایت بخش بود!اولش هم سخت بود چون اصلا نمیدونستم باید دقیقا وقتی زدم بیرون کجا برم؟اونم وقتی که دکتر خودم در مطبش رو تخته کرده رفته دوباره درس بخونه! بدون بابام سر صبح چه غلطی بکنم؟ اما از پسش براومدم و این بهم میگفت فاطمه یه قدم دیگه برداشتی...یه کار دیگه ای رو انجام دادی که هیچ وقت انجام نمیدادی...
    این رو نوشتم تا یادم بمونه تو بد ترین حالم هم میتونم قوی باشم...
  • ۰ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • فـــافـツـا ..
    • شنبه ۱۷ فروردين ۹۸