خــــط خطـ...✎.ـے هــــاے یک فــافــツـا

98.4.10

صدای بارون ...
چقدر دلتنگ این صدا بودم...
+کاش وسط پاییز بودیم؛شایدم زمستون!
+همه شهر خوابن...

  • ۰ پسندیدم
  • ۲ نظر
    • فـــافـツـا ..
    • دوشنبه ۱۰ تیر ۹۸

    ....

    و اخرین نفس های ۲۲ سالگی...
    +پر چالش ترین بود...چه اتفاق هایی که رقم نخورد ...
    +خنثی ترین و بیحوصله ترینم...

  • ۰ پسندیدم
  • ۲ نظر
    • فـــافـツـا ..
    • دوشنبه ۱۳ خرداد ۹۸

    ۹۸.۲.۱۵

    بعد سه روز که مشغول درست کردن دیوارکوب بودم و نزدیک بود زخم بستر بگیرم  و دیسکم بزنه بیرون از بس یه جا نشسته بودم و سرم پایین بود؛ ساعت ۱ شب به خیال خودم بلند شدم به خودم یه کش و قوسی دادم و قلمو اغشته به روغن رو کشیدم رو کار...شوک شدم!

    رنگش قهوه ای بود رسمن؛نمیدونم تاریخش گذشته بود یا چی..!یهو سرم گیج میرفت وقتی بهش نگاه میکردم ؛هر کاری میکردم و پخشش میکردم هیچچچ تاثیر نداشت...ساعت دو صبح شده بود یهو زنگ زدم به منا که شاید بدونه باید چه گلی به سرم بگیرم که گفت:سررریع با دستمال پاکش کن تا خشک نشد!منم که اصلا مغزم از خستگی و خواب کار نمیکرد؛با دستمال پاکش کردم دیدم کلی پرز بهش چسبید؛همینجوری به پهنای صورت اشک میریختم و میخکوب بهش نگاه میکردم...انگار بچه ام مرده بود!

    رفتم از پنجره پرتش کنم تو تراس که دلم خنک بشه...یهو دلم نیومد...صدای درونم میگفت حالا یکم دیر تر تسلیم شو شاید تونستی یه کاریش بکنی! نشستم با کاردک با تمام وجود روغن جلا رو از سطحش برداشتم؛دیگه انرژی نداشتم ساعت ۴ صبح بود..با دلسردی انداختمش کنار و  خوابیدم.صبح به زور بیدار شدم...بهش نگاه کردم و دوباره کلی غصه خوردم ؛کوثر تو اموزشکده منتظر بود با ذوق که ببینه چطور شده..اما من دست خالی رفتم و گفتم خراب شد؛گفت فدای سرت دو تا دیگ که داری...!

    ظهر موقع برگشت منو رسوند رنگ فروشی از اقاهه پرسیدم و به نتیجه رسیدم انگاری انقضا اش گذشته..یکی دیگه خریدم و خواستم اون دو تا رو جلا دهنده بزنم و بخوابم یکم!دلم نیومد اون همه زحمت رو که پای این یکی کشیدم بیخیالش بشم؛خیلی براش وقت گذاشته بودم..دست به کار شدم باقی قسمت هایی که رنگش پریده بود و جاهایی که هنوز روش روغن مونده بود و رنگ نمیگرفت رو اروم سمباده کشیدم!

    یه جاهایی رو دوباره رنگ گذاشتم دیدم داره جواب میده...میشه دور نندازمش؛با تمام وجودم ذوق زده شدم براش...سه برابر زحمت داره و اگه دوباره اجرا میکردم کمتر اذیت میشدم؛اما وقتش رو ندارم...!خوشحالم که ننداختمش دور..عاشقشم حتی!

  • ۰ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • فـــافـツـا ..
    • يكشنبه ۱۵ ارديبهشت ۹۸

    ....

    عصر شده و من همچنان در بی انرژی بودن به سر میبرم!انگار هیچ انرژی ندارم فقط به زور راه میرم؛یه جوری خسته ام که انگار کوه کنده باشم!
    +صبح تو خواب های وحشتناکی که داشتم میدیدم غرق شده بودم که با صدای زنگ در که داشت خودش رو میکشت بیدار شدم...
    عصر هم نمیدونم چجوری بود و چی شد که خوابم برد؛داشتم با لپ تاپم کار میکردم که وقتی بیدار شدم دیدم بالای سرمه ..از گرما بیدار شدم؛اما خواب اشوب کننده ای بود!تا چند دقیقه داشتم دنبال زمان و مکان میگشتم تو بیداری!بعد یه ساعت تازه داره حالم جا میاد!
    +انگاری هر دوش مربوط به یه موضوع بود؛یه چیزای محوی یادم میاد اما نمیفهمم چی میخواستن بهم بگن!فقط گریه هام تو خواب یادمه و سرعت بالای ماشین و اون جاده تاریک و منی که به شدت از ترس دستای اون خانوم رو گرفته بودم و سرمو تو بازوش فرو کرده بودم با اینکه میدونستم غریبه اس!و برگشتنم به خونه و اینکه مامان برخلاف واقعیت خیلی شبیه دیکتاتور ها بود میگفت بااااید ازدواج کنی با یکی از این خواستگارا..۳۰ سالت شده و من عصبانی بودم و داد و بیداد میکردم که من نمیخوااام هیچ وقت ازدواج کنم و دست از سرم بردارید مگه همه باید ازدواج کنن تا خوشبخت باشن..که بابا خیلی اروم نشسته بود و هیچی نمیگفت و مامان هم  با نگاه عجیب و غریب میگفت خوب باشه اگه واقعا نمیخوای من حرفی ندارم!
    چقدر اتفاقات زیاد و عجیب و غریب تو خواب هام افتاد و همه چیز شبیه واقعیت بود هر دو بار اما ترسناک بود همه چیز؛خیلی ترسناک!
    +از صبح انقدر گرمه که میخوام سرمو بکوبم به دیوار! انگاری داره شروع میشه گرما:(
    +امروز همین ساعت ها؛جشن عقد سهیل! همون که به هر دری زد چه دوستی و چه خواستگاری و تنها کسی بود که بابا بهم معرفی کرد و تاییدش میکرد! و من هیچ وقت دوست نداشتم خودم رو کنارش تصور کنم هر چند که خیلی پسر خوب و فوق العاده ای بود اما نه برای من!من به درد اون نمیخوردم و هیچ ربطی به هم نداشتیم! و من وقتی دیشب زن عمو گفت عقد سهیل امروز براش کلی خوشحال شدم...اون لایق خوشبختیه اما کنار من خوشبخت نمیشد !
    +جدیدا زیاد به مرگ فکر میکنم؛بعضی وقتا هر کاری انجام میدم میگم اگه این اخرین بار باشه؟

  • ۰ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • فـــافـツـا ..
    • جمعه ۱۳ ارديبهشت ۹۸

    98.2.13

    حال این روز هامو دوست دارم...بعد یه مدت بهم ریختگی و خوب نبودن اوضاع این ارامش یهویی میچسبه!
    به شدت درگیر یادگرفتنم؛کلاس پشت کلاس و وقت برای نفس کشیدن تقریبا ندارم ..گاهی دلسرد میشم وقتی نمیتونم یه کارایی رو انجام بدم اما بعدش زود یاد میگیرم و این بهم دلگرمی میده!
    +از چهارشنبه تقریبا کارام رو بوسیدم گذاشتم کنار و فقط تمام انرژیم رو صرف درست کردن دیوارکوب سفالی کردم و میکنم..که برای روز یکشنبه هدیه بدمش به مربی و استاد جان..که شاید بتونم ذره ای لطفشون رو جبران کنم که انقدر با تمام جون و دلشون وقت میذارن برای یادگیری من و دوستام!
    +تقریبا سلیقه میم جان رو نمیدونم و سلیقه اش هم تقریبا خاص خودشه؛داشتم رنگ های دیوارکوب رو مشخص میکردم و به یه جایی میرسوندم که یهو به ذهنم رسید به کوثر دوستم که دختر عموشون میشه نشون بدم که اگه ترکیب بندی رنگیش به سلیقه اش نمیخوره تغییر بدم یه جاهایی رو! بعد از پنج دقیقه که عکسش رو فرستادم تو وویس انقدر ذوق زده شد و انرژی مثبت فرستاد که خستگی یه بند نشستنم از ۷ صبح تا ۱۰ شب از بین رفت  و با حال بهتری ادامه دادم...
    و کلا داره تمام تلاشش رو میکنه  تا قانعم کنه دیوارکوب درست کنم برای فروش تا بتونه ازش بخره!و فکر کنم اگه وقت داشته باشم برای تولدش سورپرایزش کنم!
    +دیروز تو کل کلاس ورکشاپ که روبروم نشسته بود فقط گفتیم و خندیدیم و همزمان کار میکردیم...وقتی میخندیدم خستگی وحشتناکم به چشمم نمیومد..و سعی میکردم بقیه رو هم از خستگی در بیارم و بی انرژی بودن بقیه انرژی من رو نگیره..چون تقریبا از تایم ظهر به عصر رفته رفته همه پنچر شدن از بس خستگی و سرعت عمل و دقت لازم بود! و من تقریبا کارم زود تر از بقیه تموم کردم و به بقیه کمک کردم تا زود تر کلاس جمع و جور بشه!
    +میم باورش نمیشد من وقتی استرس میگیرم با اینکه حالم بد میشه و دقتم میاد پایین اما بتونم انقدر سرعت عمل داشته باشم! چون تو اموزشگاه تقریبا جزو اروم ترین افرادم تو ارایه؛چون دوست دارم از انجام  کارهام لذت ببرم و من با لفت دادن و اروم انجام دادن حال بهتری دارم هر چقدر که استرس این رو داشته باشم که کارهای عقب مونده دارم!
    +ما عادت داریم توی اموزشکده علاوه بر خانومی که برای نظافت میاد هر دفعه هر روز بعد کلاس با هم یا به نوبت کلاس رو مرتب کنیم!و دیروز تقریبا همه به کمک هم انجامش میدادیم که من وقتی فنجون های چای رو  میبردم روی پله از خستگی سرم گیج رفت و  چند تا فنجون از تو سینی افتاد و هزار تیکه شد!و من شوک شدم و تقریبا لبخندم خشکید..هر چی میم میگفت بابا بیخیال واقعا این چیزا برای من مهم نیست و شکستنی برای شکستنه..اما خوب من واقعا خجالت کشیدم و کلی اعصابم رو بهم ریخت..و هر چی به قیافش نگاه میکردم از بس خورد شده بود نمیفهمیدم کدوم فرم فنجون بود که براشون بخرم!که تو همین موقع مربی اومد و دعوام کرد که فاطمههه برو بیرون تا نکشتمت من که میدونم برای چی داری به خورده شکسته ها نگاه میکنی!برووو بیرون!
    بعد موقع رفتن قبل خداحافظی بخاطرش عذر خواهی کردم که گفت بابا فدای سرت چقدر تو حساسی دختر...واقعا چیز مهمی نیستااا...و من نمیدونم چرا بیشتر خجالت کشیدم...
    +تقریبا له لهم..به درست کردن ادامه دیوار کوب و وقت کمی که دارم  فکر میکنم بیشتر خسته میشم!امیدوارم به یکشنبه برسونمش!میرسونمش...

  • ۰ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • فـــافـツـا ..
    • جمعه ۱۳ ارديبهشت ۹۸

    98.1.25

    دارم به کارام میرسم و تو اعماق خودمم و تو این دنیا هم نیستم...یهو عکس اون ایینه صد تیکه شده که چند دقیقه میخ میمونم روش...داریوش داره اهنگ شکنجه گر رو میخونه....

    +چی داره سرم میاد که خودم نمیفهمم و هی نشونه میفرستی...؟

    +خسته ام...خدایا لطفا دستم رو بگیر...

    +امیدوارم خوشگل بشه...حتی شده نمیخوابم...دل تو دلم نیست ببینم چه شکلی میشه...

  • ۰ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • فـــافـツـا ..
    • يكشنبه ۲۵ فروردين ۹۸

    23.1.98

    چندین بار زنگ زدم که نوبت مشاوره بگیرم اما قطع کردم ..جرات و توانایی حرف زدن راجب موضوع رو نداشتم...
    به میم پیام دادم که حرف بزنیم چون تنها ادمی بود که به زور هم شده بود میتونست من رو وادار کنه به حرف زدن...جواب نداد و با حال وحشتناک بعد رفتن مهمون هایی که فقط رفتم بهشون سلام و خوشامد گفتم خوابم برد...
    فرداش که از شیفت برگشت دلیل اینکه میخواستم حرف بزنم رو پرسید و عذر خواهی کرد بخاطر نبودنش...موضوع رو سربسته گفتم و در حال فحش دادن به خودم بودم که چرا دیشب رفتم سراغش...یه جوری پیچوندم  تقریبا...اما خوب زیاد دووم نیاورد...چون فقط تا شب تونستم از حرف زدن فرار کنم...شب به محض رسیدنم به خونه زنگ زد...خواستم رد کنم که دوباره زنگ زد...از موضوعات مزخرف شروع کردیم به حرف زدن و ماهرانه کشوند به موضوع اصلی...ساکت شدم...همونجور که به سقف نگاه میکردم تو تاریکی اتاق اشکام از گوشه چشمام میریختن...احساس خفگی میکردم..انگار لبای لعنتیم رو به هم دوخته بودن....ارامش رو بهم برگردوند و  بعد از نیم ساعت بلاخره چشمام  رو بستم  و با تمام توانم شروع کردم به حرف زدن...میگفتم و به پهنای صورت اشک میریختم...میشنید با دقت..حرف میزد و گوش میدادم...به خودم اومدم دیدم نزدیک به ۱ شبه! انقدر حالم بد بود که اصلا متوجه گذر زمان نشدم... و موقع خداحافظی اروم بودم...تقریبا و تا حدودی به یه نتیجه های درونی رسیده بودم...کامل نبود اما حداقل میفهمیدم میخوام چکار کنم...! ازم خواست فکر کنم و  با تمام وجودم ازش تشکر کردم بخاطر مهربونیش و لطفش در حقم و اون فقط وظیفه خودش میدونست...اما نظر من این نبود... و ساعت ها داشتم فکر میکردم این ادمایی که همیشه جلوی راهم سبز میشن و از غیب انگاری میرسن پاداش کدوم کار خوب نکرده من هستن؟ باید بخاطرش شکر گزاری میکردم...

    +عجیب ارومم...تو این موقعیت ها وقتی حالم خوب نبود کسی جرات نمیکرد باهام حرف بزنه از بس زود عصبانی میشدم...اما الان...وقتی حرصمم میگیره اروم حرف میزنم...صدام نمیره بالا..جیغ جیغو نمیشم...عصبانی نمیشم...سرد و ارومم و اطرافیانم متعجب...

    +استرس دارم و البته تا حدودی میتونم روبروی این حسم وایستم...اما یهو دوباره اوج میگیره...کاش زمان زودتر بگذره خیال راحت رو دوباره تجربه کنم...داره من رو به سکته میرسونه استرس هایی که تو خودم میریزم و سعی میکنم به روی خودم نیارم تا اروم نشون بدم ظاهرم رو...!

    +بافتنیم رو پوشیدم و با لیوان چای همیشگیم رفتم تو تراس...پا برهنه و با چشمای بسته قدم میزدم...سرمای زمین حس خوبی میداد...سکوت عمیق...درختایی که از بالا میتونستم شکوفه هاشون رو ببینم...گنجشک هایی که به چشمم میومدن...کلاغ بالای سقف خونه روبرویی...چقدر نظرم رو جلب میکردن...چشمام رو دوباره بستم و راه میرفتم...بارون پودری صورتم رو نوازش میداد...تو اوج استرس ارامش عجیبی داشت...

    +میفهمم و حسش میکنم بعد این همه تغییرات سیارات رو روی روح و جسمم...اولین باره که متوجهش میشم و نشونه هایی که میخونم رو تو خودم حسش میکنم...دارم دست و پا میزنم تا نجات بدم خودمو..انگار خیلی وقته دارم تغییر میکنم و فقط خودم حالیم نیست...

    +انقدر درگیری فکری داشتم که تولد منای نازم رو یادم رفت تبریک بگم بهش...و اولین باره که تولدش یادم میره..دلم تنگش شد و رفتم باهاش حرف بزنم که اون میخندید و میگفت به موقع دلت تنگ شد تولدمه ها...و من خشکم زد و ناراحت شدم که یادم رفت...و اون هی میگفت بابا بیخیال!
    +هوای بهاری بعد از ظهر تبدیل به هوای بارونی زمستونی شد...دلگیر و سرد..اما دوست داشتنی!

  • ۰ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • فـــافـツـا ..
    • جمعه ۲۳ فروردين ۹۸

    ۱۸/۱/۹۸

    از صبح انگار تو این دنیا نیستم...به طرز عحیب و عمیقی بعد از دیشب تو خودمم...فکرش حالم رو بهم میزنه و به خودم میام میبینم یهو صورتم با چند تا قطره اشک خیس شدن...اما چرا حسش نمیکنم؟انگار سر شدم...
    میشینم پشت میزم و به پنجره نگاه میکنم و یا توی تراس قدم میزنم..از دیروز ظهر حتی احساس گرسنگی نمیکنم..یا تو افکارم غرق شدم یا وقتی ازش میام بیرون انگار دنبال یه چیز گمشده میگردم....
    یاد جمله فریدا میفتم که میگه میدونم  میگذری و رد میشی...دارم سعی میکنم اما چرا رد نمیشم؟میشم اما زمان میخوام...
    با خودم میگم فرق و فاصله بین حال و خوب و بد چقدر کمه...چشمات رو میبندی و باز میکنی و میبینی عوض شده!
    بعد وقتی از عمق حال بدم بیرون میام جون لبخند زدن ندارم...نه حرفم میاد نه لبخندم...همزمان که دارم به نور های بیرون پنجره بین اون تاریکی  نگاه میکنم تو ذهنم مرور میکنم کاش فقط ای کاش میشد بدون اینکه حتی کلمه ای حرف بزنم یکی از تو چشمام همه چیز رو میفهمید و میخوند و بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه بغلم میکرد...که در عین حال دیگه سنگینی کلمات روی قلبم حس نمیشد...که حس نمیکردم در عین لبریز بودن خالی خالی ام...اصلا بغل کردن کسی میتونه ارامش بده بهم الان؟چه خیال باطلی...
    یاد چند تا لبخند دیشب بابا میفتم...کم پیش میاد اما بهم لبخند زده بود...بهم گفت باشه نیا اصلا هر جوری تو بخوای...با یاد اوریش حالم بیشتر  از خودم بهم میخوره...
    +با خودم کلنجار میرم که با منشی محبوبه حرف بزنم نوبت بگیرم...زنگ میزنم به زور و صداش که میاد نفسم بند میاد و پشیمون میشم... با خودم میگم برم پیشش نگاهش کنم فقط؟ من که دارم جون میکنم و نمیتونم حرف بزنم برم پیشش که چی بشه؟
    +ابرای سفید قاطی شده با اسمون سیاه...هوای دلگیر که بیشتر شبیه گرگ و میش ۴صبح بود...اون سکوت و تاریکی مطلق و ترسناک  که من عجیب دوسش داشتم... که کاش میشد توی انتهای اون دشت ها که منتهی میشد به اسمون ..دقیقا همونجا.. انقدر میرفتم سمتش تا حل بشم توش و  من رو میبلعید و میشد دیگه برنگردم....مثل روحم که هر چی دست و پا میزنه نمیتونه رها بشه..
    +۱۰:۳۲ هجده فروردین نود و هشت..قطره های بارون روی شیشه...صدای اهنگی که نمیفهممش و اما دارم سعی میکنم باهاش اون چند قطره اشک هم نریزه...که خیره میشم به انتهای جاده و هیچی نمیشنوم...

  • ۰ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • فـــافـツـا ..
    • دوشنبه ۱۹ فروردين ۹۸

    98/1/16

    تا صبحش کلا نخوابیدم؛بعد از یه شب مزخرف و وحشتناک از نظر دل درد و حالت تهوع به خودم اومدم دیدم ساعت تقریبا ۶صبح رو نشون میده!
    داشتم فکر میکردم برم یا نرم؟ تا بحال تو این ساعت و با این حال وحشتناک تنها نرفته بودم دکتر...از یه طرف میگفتم بابا چند ماه دیگه ۲۳ سالت میشه مگه بچه ای؟از یه طرف هم مطمن بودم بیدار بشن شاکی میشن که چرا وقتی انقدر حالت بد بود بیدارمون نکردی!
    دوست نداشتم بیدارشون کنم؛نمیتونستم این حق رو به خودم بدم روز جمعه هم صبح خروس خون بابا رو بیدار کنم..گناه داشت خوب!
    انقدر حالم بد بود که کیف پول و وسایل هام رو پیدا نمیکردم..حتی یادم نمیومد کجا گذاشتمشون...دل رو زدم به دریا و حاضر شدم و اروم از  روی دراور اتاقشون کارت اعتباری بابا رو برداشتم و زدم بیرون!
    زنگ زدم به یه اژانس و تقریبا یه ربع بعد اومد...و من داشتم فکر میکردم اصلا باید کجا برم تو روز تعطیل توی این شهر کوچیک!اسم تنها جایی که به فکرم رسید رو گفتم و از زمین و زمان خواستم فقط باز باشه...راننده بنده خدا که خواب بود تقریبا!
    جلوی مرکز نگه داشت..بهش گفتم صبر کنه اگر باز نبود ببینم باید من رو ببره کدوم ناکجا اباد!پیاده شدم و دیدم بسته اس...در زدم..چند بار در زدم و نا امید داشتم تو دلم از زمین و زمان خواهش میکردم که باز بشه فقط...خواستم برگردم دیدم یه اقایی اومد در رو باز کرد...با قیافه زار و غصه دار گفتم دکتر تشریف دارن؟گفت بله دخترم..انگار دنیا رو بهم داده بودن!با اقای راننده حساب کردم و رفتم توی مطب!
    بعد چند دقیقه که ویزیت دادم و منتظر بودم دیدم دکتر خوابالو تشریف اوردن.. همچین با انرژی سلام کردم بنده خدا معلوم بود مست خواب بود و داشت تو دلش فحش میدادD: فکر کنم داشت میگفت با این قیافه زار این همه انرژی از کجاش میاره اول صبح؟:))
    مشکلم رو گفتم و فشارم رو گرفت...بعد میگه سرگیجه داری؟میگم نه..یعنی راستش رو بخواید انقدر حالم بده که بهش توجه نکردم...میگه دختر فشارت خیلییی پایینه..چجوری تنها اومدی؟:/ گفتم واقعا انقدر از دلپیچه به خودم پیچیدم و تهوع داشتم که اصلا توجه ام بهش جلب نشد...الانم حس سرگیجه ندارم حتی...شاید هم به چشمم نمیاد...دکتر خندید و گفت برو دارو هات رو بگیر و برگرد...
    دارو هام رو که گرفتم و برگشتم توضیحات رو داد و بله درست حدث زدم ...سرم داشتم با چند تا امپول!:/ از قبل پیش بینی کرده بودم با خودم کتاب بردم که حوصله ام سرنره!بعد که تموم شد و خواستم برگردم دلم میخواست تا یه جای مسیر قدم بزنم ولی خوب زیاد موفق نبودم...
    برگشتم خونه...بابا در رو روم باز کرد و رفت خوابید...و همچنان فکر میکردن که زده به سرم و رفتم لب ساحل و از پیاده روی برگشتم! وقتی دارو هامو خوردم و رفتم تو تختم با لبخند رضایت از خودم خوابم برد...یهو با صدا های مامان بالا سرم بیدار شدم...داشت دعوام میکرد که چرا بیدارشون نکردم!که...که...که...اما خوب زودی اروم شد ولی دلخوریش از بین نرفت...اما من اصلا پشیمون نبودم!
    +شاید اصلا  چیز خاصی نباشه برای خیلی از ادما  اما برای من که لوس بزرگ شدم  انجام دادنش خیلی رضایت بخش بود!اولش هم سخت بود چون اصلا نمیدونستم باید دقیقا وقتی زدم بیرون کجا برم؟اونم وقتی که دکتر خودم در مطبش رو تخته کرده رفته دوباره درس بخونه! بدون بابام سر صبح چه غلطی بکنم؟ اما از پسش براومدم و این بهم میگفت فاطمه یه قدم دیگه برداشتی...یه کار دیگه ای رو انجام دادی که هیچ وقت انجام نمیدادی...
    این رو نوشتم تا یادم بمونه تو بد ترین حالم هم میتونم قوی باشم...
  • ۰ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • فـــافـツـا ..
    • شنبه ۱۷ فروردين ۹۸

    .....


    صبح که با سردرد شدیدی که بخاطر بیخوابی دیشب بعد از مدتها کشیده بودم چشمم رو به زور میتونستم باز کنم!یه جوری سرم گیج میرفت!
    این شروع صبح روز تعطیل بود...هر چند خیلی برای من تعطیل و غیر تعطیل تفاوتی نداشت...عین همه روزا بود!
    بعد اینکه یکم به خودم اومدم  داشتم پیام هامو با چشمای نیمه باز چک میکردم...سرسری گروهشون رو  دیدم تا خواستم گوشی رو بندازم کنار این عکس رو گذاشت..نوشته بود حیاط پاییزی خونه بابا بزرگ..جای همتون خالی! یه روزی اسمش خونه مامان بزرگ بود؛اما الان اسمش شده حیاط خونه بابا عباس...
    پرتم کرد تو خاطره های بچگیم....داشتم فکر میکردم چقدر زیر اون درخت انار پیش اون گربه های کوچولو که توی زنبیل حصیری خونشون بود بین بازی قایم میشدم که مثلا کسی من رو نبینه! اما مادر بزرگم و عمه جون انقدر الکی مثلا صدام میزدن تا متوجه نشم پاهای کوچولوم خیلی واضح از زیر درختا پیداست ...
    یا وقتی که خیلی کوچولو بودم بی بی که زیر این شیر اب ظرف میشست ...یا بعد ها که شده بود جایی برای اب بازی من و وقتایی که با مادر بزرگم تنها بودم و حریفم نمیشد شیر اب رو انقدر محکم میبست تا بیشتر از این لباسام رو خیس نکنم و سرما نخورم! اما سرتق تر از این بودم و یه لیوان اب برمیداشتم و یه قاشق و میرفتم زیر پاغچه هایی که درخت پرتغال و نارنگی داشت برای خودم چاه میکندم تا به اب برسم!از وسط کار خسته میشدم و میرفتم زیر اون یکی شیر اب که اون طرف حیاط بود و تند تند میدوییدم و با لیوان اب پر میکردم چاه ام رو تا مامان بزرگ یا عمه یا بی بی رو صدا کنم که بگم ببین بلاخره به اب رسیدم...اما خوب اون چاه هیچ وقت پر نمیشد..همیشه تا با لیوان بعدی برمیگشتم اب میرفت زیر زمین و فقط چند ثانیه طول میکشید که میتونستم پر از اب ببینمش و ذوق کنم...مامان بزرگمم گاهی وسط اشپزی میکشیدم میبردم زیر درخت و با ذوق میبردمش و وقتی میدیدم گودال خالیه پنچر میشدم...اونم به من میخندید و هر چی میگفت اون گودال اب توش نمیمونه باور نمیکردم؛اخرش هم برای دلخوشی من با یه تشت اب میومد و گودال من رو پر میکرد تا حد اقل بتونم کاملا پر ببینمش و شاد بشم و بخندم..دقیقا همون موقع با پرویی و کلی خنده جیغ میزدم و میگفتم دیدی! دیدی گفتم پر میشه!:))
    به اندازه ۲۱ سال کلی خاطره های قشنگ تو چند دقیقه اومد جلوی چشمام..و چقدر حس خوبی بهم میداد...و یه حسرت...اما سعی کردم به اون حسرت و نبودنشون کمتر فکر کنم و مثل همیشه بخندم..و به جای خالیشون که تو ذوق میزنه فکر نکنم...
    +بعد مرور همه خاطره ها داشتم فکر میکردم از قبل جراحی مامان نرفتم خونه بابا عباس...و الان دارم فکر میکنم و حساب میکنم ماه ها میگذره...شاید سه ماهی شده...نرفتم و همش هر چند روز یه بار یه ناهار خوشمزه درست میکنم و  به بابا بزرگ گفتم و میگم بیاد پیشمون...اما خودم نمیرم...دروغ چرا یکم سخته برام وقتی هممون نیستیم و شلوغ نیست برم اونجا...بزرگی و حجم سکوتش و خاموش بودنش اذیتم میکنه..اما وقتی هممون هستیم کمتر به چشممون میاد...اصلا اون خونه با شلوغیشه که قشنگه!
    +دلم میخواست میرفتم از این درخت انار و شیر اب خودم یه عکس خوشگل میگرفتم  تا بتونم یادگاری نگهش دارم بدون اینکه سوژه ای توش باشه و بخوام کات اش کنم...اما خوب حسش نیست فعلا به همین راضی ام!
    +کاش باقی روز قشنگ تر باشه...
    +نمیدونم چرا دل آشوبم...دستم ب کاری نمیره..
  • ۰ پسندیدم
  • ۱ نظر
    • فـــافـツـا ..
    • يكشنبه ۴ آذر ۹۷